حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

خاطره روز اومدنت

عزیز دل مامان پارسال همچین روزی بود که فرشته آسمونیمون زمینی شد وهمه ما رو با اومدن ناگهانیش سوپرایز کرد. آخه عزیزکم شما حدود 3 هفته دیگه باید تو دل مامانی میموندی.اما چی؟؟؟؟؟؟طاقت نیووردی وپریدی بغلمون. از اون روز قشنگ با یه استرس زیبا برات بگم: مامانی از صبحش یه کوچولو درد داشت ولی خب فکر میکردم عادیه ومثل همیشه است.بیشتر نگرانیم از تکون نخوردنهای تو بود.هر چند یک هفته ای بود که تنبل شده بودی اما امروز پارسال اصلا وول نمیخوردی.تا ظهر تحمل کردم به کسی هم چیزی نمیگفتم.تا اینکه یه sms به دکترمون که همدان بود دادم وبهش گفتم ایشون بلافاصله جواب دادند که همونجا(تو شهر خودمون)برو بیمارستان .اینجوری شد که دلم یهم ریخت وترسیدم.بابایی ...
30 دی 1391

یاد پارسال....

وای دخترکم پارسال صبح 24 دی بود که یه سری از علائم اومدن تو پدیدار شد. ترس عجیبی داشتم وهمش از خدا میخواستم ترو برام سلامت حفظ کنه.اصلا فکرشم نمیکردم به یک هفته نکشیده بغلم باشی پارسال 3روز دیگه نوبت دکترم بود ورفتم... صدای قلبت خوب بود ولی از خواست برم بیمارستان بوعلی وضربان قلبتم بگیرم.تازه دکتر بهم گفت هفته دیگه بیا تا تاریخ زایمان برات بزنم وچون می افتاد تو تعطیلی 28 و29 صفر منشی گفت حتما زنگ بزنید وتا همدان نیایید شاید دکی بخواد بره مسافرت.چقدر میترسیدم وهمش میگفتم کاش نره مسافرت. خدایا واقعا ما از یه دقیقه دیگه خبر نداریم. دکتر بهم گفته بود تا موقع زایمان هفته ای یکبار یا یادم نیست دقیق شایدم دوبار باید ضربان قلب کوچو...
24 دی 1391

26 صفر سالروز قمری

عسلک مامان پارسال 26 صفر ساعت 10:20 دقیقه چشمهای نازش رو به دنیا باز کرد. خانمم 10 روز دیگه تا تولدت مونده.اینم یه بهونه است که سالروز قمریت رو هم تبریک بگم. حسنای عزیزم دیشب برف قشنگی بارید وباز اولین برف اینجا با تولد تو بود قربون قدمهای با برکتت.خانم خانمهای مامان دیروز بردمت آتلیه تا عکسهای یکسالگیت رو بندازیم. خاله های خوبت هم باز مثل همیشه به دادم رسیدند واومدن اونجا تا کمک کنند تا خانمی عکسهاش عالی بشه. به نظر خوب شدند فقط چون یه کمی سرد بود وتو هم دوست داشتی بازی کنی تو لباس عوض کردنت مشکل داشتیم .به خاطر همین هم یادمون رفت جلیقه لباس محلیت رو بپوشیم تنت دیگه وقتی دیدیمش که خاله جون زری داشت لباسهات رو جمع وجور م...
21 دی 1391

دخترکم...

دخترک دردونه من داره یواش یواش خانم تر میشه تا 16 روز دیگه به امید خدا حسنای من یک ساله میشه. مامان عاشقته عروسک کوچولوش.  خانم مامان شنبه هفته گذشته مامانی مریض شد آنفولانزای شدید طوری بودم که از زور تب وضعف حتی نمیتونستم تورو بغل کنم.وای مامان جون دو روز اینجوری بودم و با داروهایی که استفاده کردم داشتم بهتر میشدم که ...بله شما دوباره تب کردید ومامانی یادش رفت که خودشم مریض بوده.  آخ که دوباره به خاطر یه مروارید دیگه تو چی کشیدی.4- 5 روز تب ودرد داشتی بمیرم برات تا سر مرواریدت معلوم شد.همش گریه میکردی ویا سرت رو زمین میکوبیدی یا محکم میزدی رو لثه هات. این یکی رو لثه پایینت کنار دندون قبلیت در اومده.مبارکت ...
18 دی 1391

عروسک دوست داشتنی من

عشق مامان حسنای عزیزم دلبرک من هنوز اجازه ندادی از دندونای خوشگلت عکس بگیرم همچنان منتظرم تا عکس مرواریدهای کوچولوت رو بندازم ولی تو تا دوربین رو میبینی حمله میکنی ومیخواییش. مامانی چند شب پیش رفته بودیم خونه دوست بابایی.تو همش میخواستی بغل دایی جان پیش آیایون باشی.دایی جان آورد گذاشتت پیش خودم ویه نارنگی داده بود دستت تو هم با اون مشغول شدی منم بهت کاری نداشتم.گرم صحبت بودیم که یهویی نگات کردم دیدم نارنگی بی نوا رو به چه روزی انداختی با دندونای کوچولوت پوستش رو کنده بودی و مغز نارنگی رو حسابی فشار میدادی وآبش رو مثلا میخوردی از بالای بلوزت تا پایین شلوارت رو نارنجی کردی. اینم مدرک جرمت جونم برات بگه از این کارها زیاد می...
1 دی 1391

حسنا و تجربه اولین چله

پرنسسم شما در اولین شب چله عمرت 11 ماهه شدی مبارکه گلم حسنای عزیزم شب چله خونه بابا جون بودیم وشما هم حسابی آزاد بودی هر کاری میخوای بکنی وهمه هم قربون صدقه ات میرفتن. تو یه عکس برات میذارم که چه کارا کردی...ببین حالا چند نمونه از کارهایی هم که انجام میدی تا خواب هستی برات میگم وعکس میذارم. این یه نمونه از برنج خوردنته که خونه مادر جون پریه اینم موقعیه که تشریف میبری روی لب تاب و پدر لب تاب رو در میاری   راستی مامانی اون هفته رفته بودیم خونه امید پسر عمه من که یه دختر کوچولو داره به اسم زهرا. اولش زهرا خواب بود وقتی هم بیدار شد خجالت میکشید بیاد بیرون از اتاقش تو رو بردم پیشش ا...
1 دی 1391
1